به تو دوست عزيز ما نسيمه غياثي
اميليا نجيمي سپارتک اميليا نجيمي سپارتک

نسيمهء عزيز!

امشب يکعده از دوستان نزديک تو  دور هم در هامبورگ جمع شده ايم و ارزشهاي عالي انساني را که در وجود تو هويدا بودند، يادآور ميشويم. بلي! از کدام خصلت هاي عالي تو زود تر يادآوري کنيم؛ از متانت ات، از مصمم بودنت در کار، از جديت و شهامتت، از استواري و خسته گي ناپذيري ات در راه مبارزۀ حقوق اجتماعي زنان محروم افغان و از . . .

سخت است باور نماييم که چنين اتفاقي افتاده است و تو در بين ما وجود فزيکي نداري، در حاليکه در خاطرهء فرد فرد ما جاويداني باقي هستي. نه تنها در خاطره هاي اعضاي سازمان دموکراتيک زنان افغانستان، بلکه کسانيکه از افغانستان با نام تو آشنايي دارند، ميدانند که تو يکي از فعالان جنبش زنان بودي.

روز 18 نوامبر طرف هاي 6 شام به وقت اروپاي مرکزي، دوستي از امريکا تيلفوني با صداي لرزان و با ناباوري و اندوهي عميق ما را خبر داد که: مرگ، نسيمهء عزيز و دوست داشتني ما را از زنده گي ما ربود.

بلي!

نسيمه بود. نسيمه رفت. نه تنها ما را، بلکه دو دختر دلبند (زويا و ويدا) و شوهر خوب خود را تنها گذاشت.

نسيمه از جملهء بهترين فعالين جنبش زنان بود. زن سياسي بود. دلش نه تنها براي زنان سرزمينش بلکه براي سرنوشت مردمانش مي تپيد.

نسيمه در اين راه فعاليت کرد، رشد نمود، به مدارج بالايي سازماني رسيد، آگاه شد، رهگشا شد، همراه شد، با ما بود، به پيش رفت، آگاهانه عقايدش را بيان کرد، اعتراض نمود، خواسته ها، کم بوديها و نکته ها را در جنبش زنان به صورت واضح مورد انتقاد قرار داد.

بلي! نسيمه مثل همهء ما زنده گي کرد، مشکل داشت از مهاجرت و غربت در سرزمين بيگانه که تا آخرين رمق حيات قبول کرده نتوانست در آنجا به زنده گي نورمال ادامه دهد. بدين لحاظ جايگاه ابدي خويش را در وطن انتخاب نمود.

نسيمه درد داشت، درد دوري ازوطن، مسؤوليت داشت درمقابل خانواده و دختران نازنين خود که اين همه را توأم با درد جان گداز به شانه هايش حمل مي نمود. همچنان با تحمل و بردباري از راه تيلفون ميخواست دردش را با دوستان خود تقسيم کند و همزمان ما را روحيه مي داد و به بهبودي صحي خويش اميدوار بود.

ولي افسوس و صد افسوس که مرگ وي را با اين همه روحيهء عالي انساني اش که بايد حال در جمع باشد، از ما ربود.

نسيمهء عزيز! ما دوستانت ميسوزيم، جايت در بين ما خاليست ولي خاطره ات جاويدانيست.

بگذار نسيمهء عزيز که همهء ما قسمتي از شعر فروغ را که به نام غروب ابدي ياد مي گردد، برايت دسته جمعي بخوانيم:

«سخني بايد گفت

سخني بايد گفت

در سحرگاهان، در لحظهء لرزاني

که فضا هم چون احساس بلوغ

ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد،

من دلم مي خواهد

که به طغياني تسليم شوم

من دلم ميخواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم ميخواهد

که بگويم نه نه نه نه . . . .»

از طرف دوستانت : حميده عطايي، ذکيه هوتکي، ظاهره دادمل، انيسه واحدي، محبوبه هوتکي، سيما يوسفي، نجيبه هوتکي، کبرا علي، مينا رحيمي (يوسفي)، اميليا نجيمي اسپارتک.

 

 

 


November 22nd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
بیانات، پیامها و گزارشها